زان يار دلنوازم
گزارش تكاندهنده كميلبن زياد نخعي كه از ياران وارسته و خاص حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب(ع) است، در عين حال، گزارشي است ارجمند و هدايتبخش و براي مسلمانان مذهب اهل بيت (ع) مشعلي است تابان تا پايان جهان!
«كميل» ميگويد: اميرالمؤمنين(ع) دستم را گرفت و مرا با خود به صحرا برد. چون تنها شديم با تأثر فراوان از مردم سخن گفت و از ظرفيتهاي متفاوت عقلي و روحي آنان و اينكه اكثر مردمان گرفتار كاستيهاي عقلاني و روحاني هستند و اينكه چرا علمجويي و دانش دوستي بر ديگر امور برتري دارد و اينكه ميان ولي زمان و مردمان همواره مشكل ارتباطي وجود دارد.
كميل ادامه ميدهد: مولاي ما اميرالمؤمنين(ع) به علم فراوان خود اشاره كرد (از جمله ويژگيهاي منحصر به فرد مولا!) و اينكه گويا شايستهاي را نمييابد كه اين امانت را بدو بسپارد! او از برخي اصناف نام ميبرد (مخصوصاً از «لقن»ها، همانها كه با يك «چكه» معارف «تلبريز» شده شروع ميكنند به وراجي تا حد هلاكت) و نشان ميدهد آنها به چه دلايل و قرائني شايسته نيستند! اما سرانجام به شمار اندكي از شايستگان، چنين و چنان، ميرسد نشانههاي آنان را به كميل معرفي مينمايد:
... اللَّهُمّ بَلَي، لَاتَخْلُوا الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ لِلّه بِحُجَّةٍ. إِمَّا ظَاهِراً مَشْهُوراً أَوْ خَائِفاً مَغْمُوراً لِئَلَّا تَبْطُلَ حُجَجُ اللهِ وَ بَيَّنَاتُهُ. وَ كَمْ ذَا؟ وَ أَيْنَ اؤُلئِكَ؟ اؤُلئِكَ وَ اللهِ الْأَقَلُّونَ عَدَداً وَ الْأَعْظَمُونَ عِنْدَاللهِ قَدْراً. يَحْفَظُ اللهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيَّنَاتِهِ... أُولئِكَ خُلَفَاءُ اللهِ فِي أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إِلَي دِينِهِ. آهِ آهِ شَوْقاً إِلَي رًؤْيَتِهِمْ... (نهجالبلاغه، شهيدي، حكمت 147)
آري، زمين خالي از برپا دارنده حجت خدا نميماند؛ يا در ظهور و تجلي و مشهور (همگان)، يا ترسان و پنهان و مغمور (از فتنهگري شيطان و دشمنان)، در هر حال براي جلوگيري از تعطيل و باطل كردن احكام و حجتهاي خدا و نشانههاي هدايتگر وي! آنان چند نفرند و كجايند؟ به خدا قسم آنان در شمار بسيار اندكند اما در شأن و منزلت (در مراتب هستي) بسيار گرانقدر !... آنان خلفاي خدا در زمين و فراخوانان (مردمان) به دين خدايند. وه كه علي چه مشتاقانه خواهان ديدار آنان است!
پژواك اين نغمههاي شورانگيز علي(ع)، در مسير تاريخ جاري شد و خلاف هزاران فرياد هوسآلود سترون بيبنياد، چونان خروش ماندگار شط جوشان عشق، هشت قرن بعد، همچون سرودي جاويدان در آفاق خط سرخ شيعه طنينانداز شد:
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وآنكه اين كار ندانست در انكار بماند
و در درازناي اين تاريخ سراسر رنجِ انتظار، تاريخ شوق ديدار، تاريخ زمزمههاي عاشقانه دلدادگي و آمادگي و استقامت و پايمردي و نستوهي و حماسه و نبرد توقفناپذير با شيطان، هماره اين پرچم برافراشته مانده است هر چند بارها و بارها، در ميدان نبرد، دست به دست گشته است!
يكي از زيباترين زمزمههاي خدايي كه بدرقه آن عزيز «مغمور»، آن «مخدوم بيعنايت اما همچنان يار دلنواز»، آن «كوكب هدايت»، آن «آفتاب خوبان»، آن «حبيب» دل عارفان، چه آنان كه در قدمش و در اشتياق زلف چون كمندش، بيهيچ «جرم و جنايتي» الا به «جرم» عشق و دلدادگي، جان باختهاند و چه آنان كه عجالتاً مستمسك به كفه ديگر «الثقلين»اند (حال كه دست از دامن «عترت» ـ ولي آخرالزمان ـ كوتاه است، به كتاب الله ـ قرآن ـ آويختهاند!) غزلي است مشهور از لسانالغيب حافظ:
زان يار دلنوازم شكري است با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
بيمزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
يارب مباد كس را مخدوم بيعنايت
رندان تشنه لب را آبي نميدهد كس
گويي وليشناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بيجرم و بيجنايت
چشمت بغمزه ما را خون خورد و ميپسندي
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشة برون آي اي كوكب هدايت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت
اي آفتاب خوبان ميجوشد اندرونم
يكساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در هدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت
عشقت رسد بفرياد ار خود بسان حافظ
قرآن زبر بخواني در چارده روايت
آري،
ياد بگيريم از لسانالغيب كه چگونه با آن عزيز «مغمور» سخن بگوييم! هان، آن كه در پرده غيب و غيبت «قائم منتظر» است، آنقدر عظيمالشأن است كه علي مرتضي(ع) كه خود افتخار «هر نبي و هر ولي» است چنان واله ديدار اوست كه سر از پا نميشناسد و حافظ، رند عارف همه عرفان ايران و گلاب همه گلستان شعر بيمانند زبان فارسي، با سر بريده و تن بيدل و جان بيروان، زاري سر ميدهد و شكوه ميكند و به قرآن پناه ميبرد از فراق آن سرچشمه عشق و مهرباني و گرمي و طراوت و روشني و هدايت و آسايش و بركت و فزوني و پاكي و نيكي تا اتصال به سرمدي و ولايتهاي «عترت» مصطفي(ص) كه آن همانا در ولايت مطلق خدا مستقر است!
من ابتدا كه تفأل زدم به ديوان لسان الغيب، در آستانه پانزدهم اين شعبان و در اين زمان كه آبستن احوالات و سخنان متفاوت است اما بيمحابا، ميپنداشتم كه در معدود اشعار آن بزرگ، اشارت به «آفتاب خوبان» رفته است! اما وقتي نگاه را از اين غزل كه آوردم، به غزلهاي ديگر بسط دادم، ميپندارم كه در اغلب غزليات لسان الغيب، بيتي يا بيشتر تضمين قدسيت اين «ديوان» است!
شاهد مثال، در غزل 95 ميخوانيم:
مدامم مست ميدارد نسيم جعد گيسويت
خرابم ميكند هر دم فريب چشم جادويت
.....................................................................
تو گرخواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
در غزل 98 :
دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا كه بود متصل مساء و صباح
در غزل 89 :
يارب سببي ساز كه يارم به سلامت
باز آيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفر كرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت
در غزل 87 :
خواهم شد بكوي مغان آستين فشان
زين فتنهها كه دامن آخر زمان گرفت
.....................................................................
بر برگ گل بخون شقايق نوشتهاند
كانكس كه پخته شد مي چون ارغوان گرفت
در غزل 255 :
يوسف گم گشته باز آيد بكنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
.....................................................................
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نيي از سر غيب
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
.....................................................................
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بود وردت دعا ودرس قرآن غم مخور
در غزل 493 :
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو بجان آمد وقتست كه باز آيي
.....................................................................
صد باد صبا اينجا با سلسله ميرقصند
اين است حريف ايدل تا باد نپيمايي
.....................................................................
يارب بكه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره بكس ننمود آن شاهد هر جايي
.....................................................................
فكر خود وراي خود در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
.....................................................................
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي
نه اينكه ابيات ديگر اين غزل در وصف زلف و رخسار، قد و بالا، حسن و جمال، كمال و وقار و لعل شكرينش نباشد و يا مثلاً غزلهاي فيمابين 255 تا 493، از «پادشه خوبان» هيچ سخن نگويد! چرا، همه جا گفتگو از آن «شاهد هر جايي» اما مغمور است و حتي بلافاصله بعد از اين غزل، رند شيراز، با آن «سرو خرامان»، آن »يوسف مهرو» راز و نياز دارد:
بر رهگذرت بستهام از ديده دو صد جوي
تا بو كه تو چون سرو خرامان بدرآيي
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو
بازآيد و از كلبه احزان بدر آيي
و در كشاكش اين زندگي عارفانه سرشار از رندي و وارستگي و عشق به خوبيها و پاكيها كه «خسرو خوبان» مظهر تام و تمام آنست، «لسان الغيب» ميرسد به مرتبهاي كه رشك انس و ملك است!
در غزل 37 :
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
.....................................................................
تو را زكنگره عرش ميزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
اينجاست كه ظاهر از «پرده» عبور ميكند؛ تازه اگر در چنين مرتبهاي پردهاي «فرا رو» باشد و آن «مغمور» را، بر فراز مركب زمان و منتظر فرمان حكيم جهان، ديدار ميكند و اين، يك «مرتبه» است! اما فراوانند نااهلان و خامان و مدعيان و متظاهران بيپرده و در پرده كه بيمحابا عشق و دلدادگي پارو ميكنند و خود را نه يك دل بل صد دل عاشق ميسازند! عليالدوام سرخوشانه شيون سر ميدهند كه «آقا جان» ما منتظريم!
آيا اينان توجه دارند كه آمدن «آقا»، «مرتبه» ديگري است و زيان براي در جا ماندگان كه نميخواهند بروند! بسيار بسيار بايد ترسيد كه فرا مرتبهاي به فرومرتبهاي وارد شود بيآنكه «اين» خود را قابل «آن» كرده باشد! و چه خسراني بالاتر از اين كه نعمات و بركات، بيجهت، هدر رود!
و گفتهاند مرتبه «آمدن»، به اذن الله، به دليل حضور گوهر ولي در صدف مرتبه، به اضمحلال و نابودي عوامل تعطيلي و ابطال بينات و حجتهاي دين حق منجر خواهد شد و براي اين عصر، همراه حافظ زمزمه كنيم:
ديدن روي ترا ديدة جان بين بايد وين كجا مرتبة چشم جهانبين من است
فرامرز حقشناس
١١:٥٤ ٢٣/٠٥/١٣٨٧