به نام خداوند جان و خرد
به مناسبت سومين اجلاس «شوراي هماهنگي» جهاد
در سال اتحاد ملي و انسجام اسلامي
مجاهدات «بوسعيد» از براي «وحدت»
مصحح «اسرار التوحيد» مينويسد:
«ابوسعيد در تصوف و عرفان ايراني، همان مقام را دارد كه حافظ در قلمرو شعر فارسي. هر دو تن دو نقطة كمال و گلچينكنندة مجموعة زيباييها و ارزشهاي قبل از خويشند. حافظ در پايان دورة درخشان تجربههاي شعري، بدين كار پرداخته و بوسعيد نيز به نوعي ديگر در پايان دورة درخشان تصوف. آنچه در قرون بعد بعنوان عرفان نظري شهرت يافته، چيزي است وراي منظور ما. آنچه از سنتهاي شعر فارسي و انديشهها و تصويرها و تجارب ارجمند هنري و فرهنگ شعري تا عصر حافظ وجود داشته در ديوان حافظ، به شيواترين اسلوبي گلچين شده است و در حقيقت ديوان حافظ نمايشگاهي است كه در آن شش قرن تجربة هنري و عرفاني در برابر ذوق و ادراك ما قرار ميگيرد. در مورد بوسعيد نيز اين قضيه مصداق دارد: آنچه در طول چهار قرن نخستين تصوف و عرفان ايراني ـ كه دوران زريّن اين پديدة روحاني و فرهنگي است، يعني دوران زهد و عشق و ملامت ـ وجود داشته در گفتار و رفتار بوسعيد خلاصه و گلچين شده است.» (1)
«و شيخ ما (ابوسعيد ابوالخير)، قَدّس الله روَحهُ العزيز، مذهب شافعي، رَضِي اللهُ عنه، داشته است. و همچنين، جملة مشايخ و اصحاب طريقت كه بعد از شافعي، رَضِي اللهُ عنه، بودهاند، همه به مذهب شافعي انتما كردهاند و كسي كه پيشتر قدم در اين راه نهاده است به مذهبي ديگر تمسك نموده بوده است.»
«... و از مشايخ هر كسي كه پيش از شافعي بوده است بر مذهب سلف و بر مذهب پير خويش بوده است.»
«و جمعي برآنند كه شيخ كبير بايزيد بسطامي، قَدَّس اللهٌ روحَهُ العزيز، مذهب امام بزرگوار ابوحنيفة كوفي داشته است رَضِي اللهُ عنه. و نه چنان است، به سبب آنكه شيخ بايزيد، قَدَّس اللهٌ روحَهُ العزيز، مريد جعفر صادق، رَضِي اللهُ عنه، بوده است و سقّاي او. و جعفر، رَضِي اللهُ عنه، او را بايزيد سقا گفته است و بايزيد مذهب جعفر داشته است كه پير او بوده است و امام خاندان مصطفي، صلوات اللهُ و سلامهُ عليه...»(2)
«و شيخ ما (بوسعيد ابوالخير) خرقه از دست شيخ بوعبدالرحمن السُلَمي دارد و او از دست بلقسم نصرآبادي دارد و او از دست شبلي و او از دست جنيد و او از دست سري سَقَطي و او از دست معروف كرخي و او از دست جعفر الصادق و او از دست پدر خويش محمد الباقر و او از دست پدر خويش اميرالمؤمنين زين العابدين و او از دست پدر خويش اميرالمؤمنين حسين و او از دست پدر خويش اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب رَضِي اللهُ عنهم اجمعين، و او از دست مصطفي صلوات و سلامه عليه.»(3)
«بوسعيد ابوالخير گفت: «مردي از جهودان نزديك اميرالمؤمنين علي رَضِي اللهُ عنه آمد، گفت: يا اميرالمؤمنين! خداي ما جلّ جلاله كي بود و چگونه بود؟ گونة روي اميرالمؤمنين علي رَضِي اللهُ عنه بگشت. گفت: «خداي بود بيصفت بودن و بيچگونگي و بود چنانك هميشه بود و بيچگونه بود او را پيش نيست و از پيش همه پيشهاست. بيغايت و بيمنتهاست. همه غايتها دونِ او منقطع و ناپيداست زيرا كه او غايت غايتهاست. بدانستي يا يهودي يا نه؟» يهودي گفت: «گواهي دهم كه بر روي زمين هر كه جز چنين گويد باطل است. وَ اَنا اَشْهَدُ اَنْ لالِلهَ اِلاَ الله وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولَ اللهِ.»(4)
«شيخ ما ابوسعيد قدس الله روحَهُ العزيز گفت كه نبشته بوديم كه هر كه شب آدينه صلوات دهد هزار بار بر مصطفي صلي الله عليه و سلم وي را به خواب بيند. ما به مرو، آن كرديم. مصطفي را صلوات الله و سلامه عليه به خواب ديديم و فاطمة زهرا رضي الله عنها در پيش او نشسته و مصطفي عليه السلام دست مبارك خويش بر فرق ميمون او نهاده. چون ما خواستيم كه پيش رسول صلي الله عليه و سلم شويم، ما را گفت: «مَه فَاِنَّها سَيّدَةُ نِساء العالَمين.»(5)
«شيخ ما (ابوسعيد) گفت: فرا ابوبكر صديق رضي الله عنه گفتند كه ترا از كي آرزو آيد؟ گفت: از كسي كش خداي تعالي نيافريده باشد. گفتند: يا شيخ كسي كش خداي تعالي بنيافريده باشد او را چه كنندكه از هيچ چيز هيچ چيز ندارد؟ شيخ ما گفت: نه چنان ناآفريدهاي كه شما ميپنداريد كه خدايش نيافريده باشد چنانكش بيافريده باشد و اندرو اين همه صفتها آفريده و نهاده و آنگاه اين همه پاك از او بكنده و او را بازان برده باشد، بپاكي كش گويي بنه آفريده بود. اين همه آلايشها درو نبود. شيخ ما گفت: آن پير بلحسن خرقاني ميگفت: «صوفي ناآفريده باشد، از اينجا ميگفت.»(6)
«شيخ ما ابوسعيد گفت: عمر بن الخطاب پرسيد كعب الاحبار را، رضوان الله عليهما، كه «كدام آيت يافتي در توريت مختصرتر؟» كعب گفت: اندرتوريت ايدون يافتم كه حق سبحانه و تعالي ميگويد: اَلا مَنْ طَلَبَني وَجَدَني وَ مَنْ طَلَبَ غيريْ لَمْ يَجِدْنِي بدانك هر كه مرا جست مرا يافت و هر كه جز مرا جست هرگز مرا نيافت.»(7)
* * *
و ما از فراز فراتر از هزار سال، ميستاييم اين ستارگان جاويدان فرهنگ و تمدن ايران را كه چه حكيمانه و هنرمندانه پارههاي گونهگون انديشه وتفكر اسلامي را بهم برآورده خيمهگاه وحدت مردمان ساختهاند!
ابوحنيفه و شافعي و جعفرالصادق(ع) و اميرالمؤمنين علي(ع) و عمر بن الخطاب و ابوبكر ابي قحافه و ... با تلاشهاي فراوان در جاي جاي «اسرار التوحيد» به تكريم نامه برده شدهاند و اي بسا در سلسله سير و سلوك اصحاب طريقت و تزكيه نفس و مراقبت حال و كسب اخلاص و تربيت و تقرب به حق و نيل به عرفان، مؤثر برشمرده شدهاند؛ بيهيچ بررسي و وارسي در اندازه و شأن و منزلت و تقدم و تأخر و مراتب و سترگي انديشه و وزانت عقل و ... در ميان آنان!
شايد كه فردا بيايند عالمان فارغ از تعصب و بياعتنا به وزنهها و سنجههاي در دسترس مردمان مستغرق در آداب زندگاني رايج، «اركان» تفكر و ادب و هنر و حكمت و فرهنگ و مدنيت و شريعت و عرفان جهان اسلام را طبقهبندي كرده نقش و اهميت هر يك را در بناي بشكوه تمدن و فرهنگ بيبديل اسلامي، باز نمايانند! هر چند بوسعيد اگرنه با صراحت تام، دست كم، ملموس «خرقة معنا » را از دست اميرالمؤمنين علي(ع) گرفته است! و تو چه داني كه اين «خرقه» چيست؟! و كسي را كه هزار ماه با «ظاهر» ستيزيده، «خرقه پشمينه» به چكار آيدش؟! شافعي باشد يا جعفري؟! هر چند براي دنياي سراسر تباه غرب همين «خرقه پشمينه» هم دواست!
فرامرز حقشناس
منابع
1ـ اسرارالتوحيد، مقدمه، صفحه بيست و سه، مصحح، دكترشفيعي كدكني.
2ـ همان، صفحات 2 ـ 20.
3ـ همان، صفحات 33ـ32.
4ـ همان، صفحات 249 ـ 248
5ـ همان، صفحه 268
6ـ همان، صفحات 257 ـ 256
7ـ همان، صفحه 243
١٣:٣٦ ١٤/٠٩/١٣٨٦